شهید قربانعلی حقیقی نیا
برای مشاهده عکس شهید روی آن کلیک کنید .
برای مشاهده زندگینامه شهید روی آن کلیک کنید .
برای مشاهده عکس شهید روی آن کلیک کنید .
برای مشاهده زندگینامه شهید روی آن کلیک کنید .
برای مشاهده عکس شهید روی آن کلیک کنید .
برای مشاهده زندگینامه شهید روی آن کلیک کنید .
برای مشاهده عکس شهید روی آن کلیک کنید .
برای مشاهده زندگینامه شهید روی آن کلیک کنید .
برای مشاهده عکس شهید روی آن کلیک کنید .
برای مشاهده زندگینامه شهید روی آن کلیک کنید .
برای مشاهده عکس شهید روی آن کلیک کنید .
برای مشاهده زندگینامه شهید روی آن کلیک کنید .
برای مشاهده عکس شهید روی آن کلیک کنید .
زندگینامه شهید در دسترس نبود .
برای مشاهده عکس شهید روی آن کلیک کنید .
برای مشاهده زندگینامه شهید روی آن کلیک کنید .
برای مشاهده عکس شهید روی آن کلیک کنید .
برای مشاهده زندگینامه شهید روی آن کلیک کنید .
برای مشاهده عکس شهید روی آن کلیک کنید .
زندگینامه شهید در دسترس نبود .
برای مشاهده عکس شهید روی آن کلیک کنید .
زندگینامه شهید در دسترس نبود .
برای مشاهده عکس شهید روی آن کلیک کنید .
برای مشاهده زندگینامه شهید روی آن کلیک کنید .
برای مشاهده عکس شهید روی آن کلیک کنید .
برای مشاهده وصیتنامه شهید روی آن کلیک کنید .
برای مشاهده عکس شهید روی آن کلیک کنید.
برای دیدن زندگینامه شهید روی آن کلیک کنید.
برای دیدن اسامی شهدا روی آن کلیک کنید.
تلق تلق چرخ سیاه خیاطی در فضای اتاق پیچید . مشغول خیاطی بودم که رضا پارچه ی سفیدی را کنارم گذاشت . سر از روی چرخ سیاه برداشتم و پرسیدم :
-«این پارچه برای چیست ؟»
جواب داد :
-«برای خودم .»
گفتم :
-«می خواهی برایت پیراهن بدوزم ؟»
گفت :
-«قواره اش آنقدر نیست که بتوانی پیراهن بدوزی ، ولی از پیراهن راحتر است و زود دوخته می شود . »
پارچه رو روبه رویم گرفتم و با کنجکاوی براندازش کردم ، در فکر بودم چه می شود با آن دوخت که صدای رضا دلم را لرزاند :
-«برایم کفن درست کن .»
با شنیدن این حرف بغض گلویم را فشرد ، پرسیدم :
-«کفن ! برای چه ؟ »
جواب داد :
-«ردیف اول صف های راهپیمایی حتما باید کفن بپوشند . »
آن وقت خندید :
-«کفن رو زودتر بدوز ، چند ساعت دیگر راهپیمایی شروع می شود . می خواهم صف اول باشم .»
پارچه سفید را زیر سوزن انداختم ، تلق تلق چرخ سیاه در فضای اتاق پیچید و شروع به دوختن کردم .
خاطره ای از شهید رضا فراهانی
راوی : خواهر شهید
یکی از اقوام ما ضد انقلاب بود و انقلاب را قبول نداشت ! کاظم خیلی به خانه آنها رفت وآمد می کرد.
یک روز به او گفتم :
-«شما که می دانید فلانی ضد انقلاب است پس چرا به خانه اش می روید ؟»
کاظم گفت :
-«فلانی آگاهی ندارد و چیزی نمی داند . »
بعد از سکوتی طولانی ادامه داد :
-«آنها رو ارشاد می کنم . خانواده اش اهل نوار و ترانه هستند و همین یک ساعت حضور من باعث می شود تا گناه نکنند . همان یک ساعت برایم ارزشمند است ، چون با ورودم ترانه رو خاموش می کنند .»
آن قدر کاظم به آنجا رفت وآمد کرد تا آنها هم به امام و انقلاب علاقه مند شدند .
خاطره ای از شهید محمد کاظم حبیب
راوی : همسر شهید
هیچ کس فکر نمی کردکه سید احمد در مراسم احیا اعلامیه و عکس امام را کجا پنهان کرده است !
توی مسجد بر اثر ازدحام جمعیت ، هوا گرم شد ، آن وقت با به کار افتادن پنکه سقفی ، اعلامیه ها و عکس حضرت امام روی سر جمعیت پایین ریختند . رییس شهربانی با دیدن این صحنه به تندی طرف در رفت تا مأمورین را خبر کند ، اما یک نفر قبل از اجرای نقشه ،کفش های رییس شهربانی را پوشید.
از دست رییس شهربانی کاری برنیامد .
مخفیگاه سید احمد که بالای پره های آهنی پنکه سقفی بود کار خودش را کرده بود و عده ی بسیاری از مردم بیرجند برای اولین بار تصاویر امام (ره) را می دیدند !
خاطره ای از شهید سید احمد رحیمی
راوی : سلطانی ، دوست شهید
ابوالفضل عکس ها و اعلامیه های امام خمینی (ره) را به دیوارهای مدرسه ی روستای مغموری چسباند . این کارش باعث شد تا خواهرش را از مدرسه اخراج کنند ؟!
اما او دست بردار نبود و باز هم هر کجا که می توانست عکس امام را نصب می کرد .
ابوالفضل همیشه می گفت :
-«تبعیت از فرمان رهبری ، تبعیت از امام معصوم(ع) است ، و تبعیت از امام معصوم(ع) تبعیت از خداست .»
خاطره ای از شهید ابوالفضل روشنک
راوی : مریم بیات ترک ، مادر شهید
تلویزیونی به قیمت هزار تومان خریدم و منزل بردم . وقتی به خانه رسیدم ، پسرم می خواست مدرسه برود ، تا در را باز کرد مرا دید و پرسید :
-«این چیه ؟ »
گفتم :
-«مگر نمی بینی ؟تلویزیون . »
به طرف زیرزمین رفتم و تلویزیون را آنجا گذاشتم ، هنگامی که بیرون آمدم علی اکبر با نگاهی پرسشگر گفت :
-«بابا !این رو برای چی آوردی ؟»
جواب دادم :
-«برای اینکه اخبار ببینم .»
او دیگر چیزی نگفت و به مدرسه رفت .
تلویزیون روشن بود که علی اکبر از مدرسه برگشت ، با دیدن تصاویر لبی به دندان گرفت و گفت :
-«بابا ! یا جای من توی این خانه هست یا جای تلویزیون .»
گفتم :
-«ما فقط اخبار گوش می دهیم ، آن هم وقتی تو نیستی . »
علی اکبر ابروهایش را در هم کشید و ادامه داد :
«تلویزیون با برنامه های طاغوتی هم من رو از درس می اندازد وهم ایمان شما رو ضعیف می کند .»
آن قدر از مضرات برنامه های رژیم گفت تا تلویزیون را داخل کارتن گذاشتم . چند روز بعد هم آن را به یکی از اهالی روستای کوشک فروختم.
خاطره ای از شهید علی اکبر اصغری
راوی : قنبر اصغری ، پدر شهید
برادرم به اردوی دانش آموزی رفت ودر مقابل معلم ها و دانش آموزان مقاله ای تحت عنوان «برادری ، برابری» خواند . چند روز که گذشت
متوجه شدم سر و صورتش زخمی است ! متعجب پرسیدم :
-«ابراهیم چرا این طوری شدی ؟!»
با خنده جواب داد :
-«رفته بودم کوهنوردی . خواستم از صخره ای بپرم که پایم لیز خورد و زخمی شدم . »
بعدها شنیدم که دوستانش گفتند در مدت زمان اردو ، ساواک سید ابراهیم را تهدید کرده تا دیگر از این مقاله های بودار نخواند ؟!
خاطره ای از شهید سید ابراهیم آل نبی
راوی : سید تقی آل نبی ، برادر شهید
توی یک مغازه ی نجاری که در خیابان کوهسنگی مشهد قرار داشت کار می کردیم . یک روز استاد به من و محمدمهدی گفت :
-«می خواهیم چندتا اتاقک درست کنیم . »
محمدمهدی پرسید :
-«اتاقک برای چه ؟ »
استاد نجار ادامه داد :
-«برای وقتی که خانواده ها از بیرون می آیند ، داخل اتاقک استراحت کنند . »
یکی دو تا اتاقک که درست کردیم استاد گفت :
-«آنها رو قفسه بندی کنید تا بتوان وسایل رو تود قفسه ها بگذاریم . »
محمدمهدی با تردید پرسید :
-«چه وسایلی ؟»
استاد جواب داد :
-«مثلا مشروب و …»
محمدمهدی به تندی میان حرفش پرید :
-«شما گفتید این ها رو برای استراحت خانواده هایی که از بیرون می آیند درست می کنیم !؟ ولی حالا می گویید می خواهم در آن مشروب بفروشم ؟»
بعد با ناراحتی به من گفت :
-«برادر می خواهند مشروب فروشی باز کنند بیا برویم . »
محمدمهدی چکش و میخ را بر زمین انداخت و ادامه داد : «این کار به درد نمی خورد !»
آن وقت با ناراحتی از مغازه بیرون رفت و من نیز به دنبالش …
خاطره ای از شهید محمد مهدی ستاری
آن روز ها ، معمولا هر لحظه برنامه سخنرانی و تظاهرات برقرار بود . یک مرتبه علی خانه ما آمد و گفت :
-«می خواهم به بیمارستان امام رضا (ع) بروم ، شما هم می آیید؟»
گفتم :
-«بله می آیم.»
با عده ای از دوستان به طرف بیمارستان حرکت کردیم که متوجه شدم اوپسرش صادق را همراه خود آورده است .
باتعجب گفتم :
-«علی جان ! ممکن است حین تظاهرات درگیری پیش بیاید و لازم باشد فرار کنیم ، این بچه را نباید می آوردی . »
گفت :
-«پسرم از همین کودکی باید با چنین مسائلی آشنا شود . این صحنه ها باید در ذهنش حک شود . زندگی همه اش مبارزه است . »
هرچه اصرار کردم تا شاید او را قانع کنم که صادق را به تظاهرات نیاورد موفق نشدم . بالاخره همگی با هم به تظاهرات رفتیم .
خاطره ای از شهید علی اسدالله زاده هروی
راوی : دوست شهید
وقتی صدای پای بهمن از کوچه پس کوچه های خاطره هابه گوش تو می رسد. گویی شهیدانند که آمده اند برای بیعت دوباره برای هشدار .تذکر و بیداری . بهمن که از راه می رسد شهیدان پیمان نامه ی خونین شهادت را برای تجپیپ امضای تک تک ما می آورند تا فراموش نکنیم که باغبان لاله ها. امام مهربان بود و سایبان لحظه ها. نگاهش هنوز هم نگران باغمان است .
هر بهمن امام است که دوباره بر بال ملائک به دیدارمان می آید و کوچه های باغمان را پر از نسترن و نیلوفر می نماید . گام هایش همه جا یاس می کارد و گل محمدی به خانه ها هدیه می کند .
به نام اعظمی که عظیمی چون خمینی آفرید .
سلام بر تو ای روح خدا !
سلام بر تو كه بخشنده تر از آفتاب در آسمان ابدیت تابیدن گرفتی و با ملائک در هم آمیختی .
سلام بر تو که از نظرها پنهان و در دل ها جاودانه ای !
سلام بر فجر و سلام بر فجرآفرینان میدان عشق !
وسلام بر تو که از خاک در گستره ی افلاک زیستن دوباره آغاز نمودی .
خمینی جان !
آن دل که به یاد تو نباشد دل نیست
قلبی که به عشقت نتپد جز گل نیست
آن کس که ندارد به سر کوی تو راه
از زندگی بی ثمرش حاصل نیست