این کار به درد نمی خورد
توی یک مغازه ی نجاری که در خیابان کوهسنگی مشهد قرار داشت کار می کردیم . یک روز استاد به من و محمدمهدی گفت :
-«می خواهیم چندتا اتاقک درست کنیم . »
محمدمهدی پرسید :
-«اتاقک برای چه ؟ »
استاد نجار ادامه داد :
-«برای وقتی که خانواده ها از بیرون می آیند ، داخل اتاقک استراحت کنند . »
یکی دو تا اتاقک که درست کردیم استاد گفت :
-«آنها رو قفسه بندی کنید تا بتوان وسایل رو تود قفسه ها بگذاریم . »
محمدمهدی با تردید پرسید :
-«چه وسایلی ؟»
استاد جواب داد :
-«مثلا مشروب و …»
محمدمهدی به تندی میان حرفش پرید :
-«شما گفتید این ها رو برای استراحت خانواده هایی که از بیرون می آیند درست می کنیم !؟ ولی حالا می گویید می خواهم در آن مشروب بفروشم ؟»
بعد با ناراحتی به من گفت :
-«برادر می خواهند مشروب فروشی باز کنند بیا برویم . »
محمدمهدی چکش و میخ را بر زمین انداخت و ادامه داد : «این کار به درد نمی خورد !»
آن وقت با ناراحتی از مغازه بیرون رفت و من نیز به دنبالش …
خاطره ای از شهید محمد مهدی ستاری