می خواهم صف اول باشم
تلق تلق چرخ سیاه خیاطی در فضای اتاق پیچید . مشغول خیاطی بودم که رضا پارچه ی سفیدی را کنارم گذاشت . سر از روی چرخ سیاه برداشتم و پرسیدم :
-«این پارچه برای چیست ؟»
جواب داد :
-«برای خودم .»
گفتم :
-«می خواهی برایت پیراهن بدوزم ؟»
گفت :
-«قواره اش آنقدر نیست که بتوانی پیراهن بدوزی ، ولی از پیراهن راحتر است و زود دوخته می شود . »
پارچه رو روبه رویم گرفتم و با کنجکاوی براندازش کردم ، در فکر بودم چه می شود با آن دوخت که صدای رضا دلم را لرزاند :
-«برایم کفن درست کن .»
با شنیدن این حرف بغض گلویم را فشرد ، پرسیدم :
-«کفن ! برای چه ؟ »
جواب داد :
-«ردیف اول صف های راهپیمایی حتما باید کفن بپوشند . »
آن وقت خندید :
-«کفن رو زودتر بدوز ، چند ساعت دیگر راهپیمایی شروع می شود . می خواهم صف اول باشم .»
پارچه سفید را زیر سوزن انداختم ، تلق تلق چرخ سیاه در فضای اتاق پیچید و شروع به دوختن کردم .
خاطره ای از شهید رضا فراهانی
راوی : خواهر شهید