تقدیم به تمامی مسافران شهر خورشید ایران زمین
17 مهر 1390 توسط بهالو
مسافر درمانده غريبهي بلند قامت پا به مجلس گذاشت. خوب به همه نگريست. به تکتک چهرهها خيره شد تا به چهره آشنايي رسيد. فهميد خودش است. زيبا و جذاب بود، با لبخندي مليح که روي لبهايش داشت.
بيآنکه از کسي چيزي بپرسد، يکراست کنار امام رضا (ع) رفت و نشست. مجلس گفتوگوي علمي ميان حضرت و شاگردانش بود. مرد بلند قامت به چهرهي امام زل زد. خواست سرش را جلو ببرد و چيزي بگويد. خجالت کشيد. به خودش گفت: شايد حالا وقتش نباشد. شايد هم امام رضا (ع) براي برآورده شدن خواستهي من آماده نباشند و آن وقت جلوي ديگران شرمندهي من شود. مردد بود که چه کند و چگونه بگويد! - حالا چه کنم؟ اگر او کمکم نکند که در ميمانم. آن وقت شب ميشود و من دوباره توي کوچههاي اين شهر ويلان و سرگردان ميشوم. نگران شد. قلبش به تپش افتاد. با خودش گفت: پرسيدن که عيب نيست. اگر براي جواب دادن آماده نبود، خيلي راحت ميگويد نه! چند دقيقه سکوت کرد تا سخنان امام به پايان رسيد. فوري نزديکتر رفت و سرش را جلو برد و آهسته گفت: عرضي داشتم مولاي من! امام رضا (ع) مهربان نگاهش کرد و گفت: بگو برادر! - من از سفر حج ميآيم و يکي از دوستان شما و دوستان پدران و اجداد پاکتان هستم. اکنون همهي داراييهايم تمام شده و در اين شهر درمانده شدهام. باور کنيد حتي پول ندارم که به فاصلهي يک روستا از اينجا دور بشوم. اگر لازم ميدانيد، کمکم کنيد تا به وطنم برسم. من مردي ثروتمند هستم. باور کنيد وقتي که به شهر خودم رسيدم، به همان مقدار از طرف شما صدقه خواهم داد. من فقير نيستم مولاي من! و ديگر چيزي نگفت. شاگردان امام به او که آرام حرف زده بود، با تعجب خيره شده بودند. امام رضا (ع) با خوشرويي به او گفت: بنشين! مرد بلند قامت نشست. دقايقي بعد، بيشتر شاگردها رفتند. فقط دو نفر نزد امام رضا (ع) ماندند. دو نفر از دوستان نزديک و شيعيان صميمي امام؛ سليمان جعفري و خيثمه. امام به آنها گفت: اجازه ميدهيد به اندرون خانه بروم؟ سليمان با احترام پاسخ داد: خداوند مهربان کار شما را به پيش ببرد! امام رضا (ع) برخاست و به خانه رفت. غريبهي بلند قامت، چشم در اتاق سادهي امام گرداند. اتاقي که جز چند زيلو و پشتي ساده، چيزي نداشت. دقايقي بعد امام رضا (ع) از پشت در اندروني او را صدا زد. مرد برخاست و با تعجب جلوي در رفت. امام بيآنکه خودش را نشان بدهد، از بالاي در کيسهاي کوچک بيرون داد و آهسته گفت: اين دويست درهم [1] را بگير و مخارج سفرت را با آن تأمين کن. وقتي که به وطنت رسيدي، لازم نيست آن را از طرف من به فقرا صدقه بدهي. من آن را به تو بخشيدم. برو که نه من تو را ببينم و نه تو نگاهت به من بيفتد! مرد با خوشحالي کيسهي کوچک پول را گرفت و خيلي زود کفشهايش را پوشيد و رفت. امام رضا (ع) وارد اتاق شد و کنار سليمان و خيثمه نشست. سليمان پرسيد: فدايتان شوم، شما به آن مرد غريبه لطف زيادي کرديد، اما چرا آن کيسه را از بالاي در به او داديد و خودتان را نشان نداديد؟ امام رضا (ع) گفت: از آن ترسيدم که مبادا وقتي با او رخ به رخ شدم، شرم را در چهرهاش ببينم. نشنيدهاي که رسول خدا (ص) فرمود: کسي که احسان خود را بپوشاند، پاداش او برابر هفتاد حج (مستحبي) است و آنکس که آشکارا گناه کند، درمانده و بيچاره است و کسي که گناهش را بپوشاند، زير پوشش آمرزش خداوند است…. سليمان ديگر پلک نميزد. او و خيثمه غرق در حرفهاي تازه امام شده بودند.