بررسی مختصر زندگانی امام هادی علیه السلام 2
28 فروردین 1391 توسط بهالو
آنان در گرفتارى ها و دشوارى ها به امام متوسل مى شدند و هدايايى به حضرت تقديم مى كردند و از ايشان مى خواستند تا گره كار فرو بسته آنان را بگشايد. واقعه زير به خوبى گوياى مطلب است : هبة اللّه بن ابى منصور موصلى چنين نقل مى كند: يوسف بن يعقوب مسيحى از دوستان پدرم بود و روزى به خانه ما در بغداد به عنوان ميهمان آمد. پدرم از او انگيزه آمدنش را پرسيد و يوسف پاسخ داد: متوكل عباسى مرا خواسته است ولى نمى دانم چرا، من نيز خودم را به صد دينار بيمه كرده ام كه آنها را با خود آورده ام تا براى على بن محمّد بن على الرضا - عليه السلام - هديه ببرم ، پدرم او را تشويق كرد و او چندى بعد بغداد را ترك كرده متوجه سامرّا گشت ، چند روز بعد يوسف با خوشحالى فراوان وارد خانه ما شد پدرم از آنچه بر او گذشته بود پرسيد و او چنين پاسخ داد: براى اولين بارى بود كه سامرّا را مى ديدم و قبلا به آن شهر نرفته بودم ، دوست مى داشتم قبل از رفتن نزد متوكل ، صد دينار هديه را به ابن الرضا - امام هادى - برسانم لذا از خانه ايشان سؤ ال كردم ، به من گفتند: متوكل مانع خروج حضرت از خانه است و ايشان در خانه تحت نظر مى باشد، من كه ديگر از رفتن نزد امام ترسيده بودم پرسش از محل اقامت ايشان را هم ترك كردم ناگهان به ذهنم خطور كرد كه بر مركب خود بنشينم و در شهر گشتى بزنم شايد بدون پرسش منزل حضرت را بيابم پس بر مركب سوار شده كوى ها و بازارها را يكى يكى پشت سر گذاشتم تا رسيدم به در خانه اى كه حس كردم منزل امام است لذا به غلام همراه خود گفتم : بپرس اين خانه از كيست ؟ غلام پس از سؤ ال برايم پاسخ آورد: خانه ابن الرضا است و بعد كوبه در را به صدا درآورد و غلامى سياه از خانه خارج شد و متوجه من گشت گفت : يوسف بن يعقوب تو هستى گفتم : آرى گفت : پياده شو، من هم از مركب خود فرود آمده و او مرا وارد راهرو خانه كرد و خود داخل شده سپس بيرون آمد و گفت : آن صد دينار كجاست ؟ سكه ها را به او دادم و او آنها را به امام رساند و بعد خارج شد و به من اجازه ورود داد، داخل شدم و امام را ديدم كه تنها نشسته است با مهر و محبت نگاهى به من كرد و گفت : آيا وقت آن نرسيده است كه به راه راست بيايى و هدايت شوى ؟ گفتم : آقاى من به اندازه كافى براهين و دلايل روشن براى اينكه هدايت شوم ديده ام . امّا امام فرمود: هيهات ! تو اسلام نخواهى آورد ولى فرزندت بزودى مسلمان شده و يكى از شيعيان ما خواهد بود. اى يوسف ! اقوامى گمان دارند دوستى و ولاى ما سودى به حال كسانى مانند تو ندارد به ديدار متوكل برو كه مرادت برآورده خواهد شد… يوسف از معجزاتى كه در اين مدت كوتاه ديده بود مبهوت گشت و نزد متوكّل رفته به مقصود خود رسيد. سپس هبة اللّه مى افزايد: پس از مرگ يوسف فرزندش را كه مسلمانى درست اعتقاد و شيعه اى روشن ضمير بود ملاقات كردم به من گفت پدرش بر كيش مسيحيت مرد و او پس از مرگ پدر مسلمان شد و از دوستان حقيقى اهل بيت گشت و مرتب تكرار مى كرد: من بشارت آقايم - على الهادى - هستم . ) اهل كتاب زندگى امام را دنباله زندگانى پيامبران و قديسان مى ديدند و به حضرتش ايمان مى آوردند.
منبع : زندگانی امام هادی علیه السلام
صفحات: 1· 2